سه فاز بازار
سه فاز بازار دفتر دل نوشته ها وباورهای من
| ||
زندگی در آینده را دوست ندارم...همیشه سعی کردم در زمان حال زندگی کنم اما... شرایط و محیط پیرامون مانع از دیدن امکانات اطرافم برای پیشرفت و شکوفایی می شود...چقدر خوب است خوب زیستن... چقدر خوب است عمل به این جمله: بکوش گذر رندگیت، سرگذشت درگذشت آرزوهایت نباشد.... (دکترعلی شریعتی) خسته ام از رکود و خواندن سرگذشت درگذشت آرزوها.... [ یکشنبه 92/3/5 ] [ 9:32 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
ازوقتی جوابای کنکور اومده،بیشتر کنکوری ها بدجوری درگیر شدن.هم با خودشون هم با بقیه!یکیش خودم!چون واقعا نمی دونیم چطور میتونیم با یه رتبه ای که به نظر من ارزش علمیش خیلی پایین تر از ارزش های دیگشه،آینده ی خودمون رو بسازیم!خیلی ها میگن که بانیاوردن رتبه خوب تو کنکور،دنیا که تموم نمیشه!یه سال دیگه!ولی... درسته که دنیا تموم نمیشه اما به نظرمن دنیای آرزوهای آینده و زندگیه ما،رنگ دیگه ای به خودش میگیره و بدجوری باعث تغییر ذهنیت های آدم نسبت به خودش و آیندش میشه.حتی این دنیا میتونه کاملا کم رنگ و محو بشه. یعنی اگر بخوای یه سال دیگه صبرکنی،نیاز به اراده ای پولادین داری که یهو وسطش جانزنی.تازه جا هم نزنی،کی تضمین میکنه که سال دیگه ازاین بدتر نشی؟اگرم بخوای بری دانشگاه باید پابذاری روهمه آرزوهای قشنگی که یه عمر باهاشون زندگی کردی و شب هات رو با یاد اینکه بالاخره یه روزی بهشون میرسی به صبح رسوندی.درسته که همه نباید دکتر یامهندس بشن و مملکت به همه شغل ها نیاز داره ولی متاسفانه شرایط جامعه ی ما طوریه که اگر جزو این دوتا رشته نباشی،به چشم یه آدم کاملا معمولی(شایدهم پایین تر!) بهت نگاه میکنن.این هم به خاطر اینه که تو جامعه ی ما درباره رشته های دیگه اطلاع رسانی کافی نمیشه.شاید بگید دارم بیش ازحد منفی بافی میکنم.یعنی باخودتون فکرکنید که عشق این رشته ها چشای این بچه رو کور کرده.وگرنه این همه اطلاع رسانی تو اینترنت... ولی حرف من یه چیز دیگه ایه.میدونم که تواینترنت درباره همه رشته ها توضیح داده شده.دست همشون درد نکنه.ولی باید این توضیحات از دوران ابتدایی برای ما داده میشد که ما هرشب به جای خوابیدن با رویای رسیدن به دکتری ومهندسی،بارویای رسیدن به یکی دیگه از رشته های خوب میخوابیدیم. شاید من الان ناراحتم که این حرفا روزدم ودارم اشتباه میکنم.شایدم...نمی دونم. پ.ن:دانشجوها ی رشته های دیگر،لطفا جبهه گیری نکنید!
[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 2:54 صبح ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
یه دوستی میگفت: دوتا شعار بدجوری جلو پیشرفت ما رو گرفته: 1- هنر نزد ایرانیان است و بس! این دوتا شعار هرچقدر هم درست باشن، اسمش روش هست،شعار هستند و عملی درکارنیست ... برای همین نه تنها باعث پیشرفت نشدند بلکه مانع هم شدند!بعضی وقتا که به وضعیت خودمون فکر میکنم گریم میگیره...بیشتر مانشستیم و هی به این و اون بد و بیراه میگیم بدون اینکه یه لحظه فکر کنیم که شاید مشکل از خودمون باشه! نمیدونم این حرف رو درسته بزنم یانه..ولی اینجام گیرکرده..باید بگم یادتونه وقتی بچه بودیم آرزو داشتیم یا دکتر بشیم یامهندس یامعلم وخلبان؟ حالا که بزرگ شدیم چی شدیم؟ چندتامون به آرزویی که داشتیم رسیدیم یا حتی چندتامون برای رسیدن به هدف هامون(منظورم آرزوهای بچگی نیست) زحمت کشیدیم؟ بااحترام زیادی که برای بازیگرها و فوتبالیست هاوخواننده ها قائلم و این که شغلشون شریف هست، باید بگم: وقتی آرزوی نسلی به جای شکوفایی استعدادهاش تو همون رشته ای که تواناییش رو داره، شد بازیگرشدن وفوتبالیست شدن وخواننده شدن،باید فاتحه اون نسل رو خوند...چرا؟چون هیچ کدوممون درک نکردیم این سه تا شغل اول ازهمه استعداد میخواد وکسی که واردش میشه زندگیش رو وقفش میکنه و واقعا کسی که ازاول هدفش این بوده،در اون موفق میشه.....مثل تمام شغل های دیگه شغل های معمولی ای هستند که به نظر من (دقت کنید شخص خود من!) جامعه ما الان احتیاجی به این شغل ها نداره چون واقعا اشباع شده...نه فکر نکنید که من با این سه قشر محترم دعوا دارم..بلکه عاشقشون هم هستم... ولی باید بدونیم جامعه ما الان به چه اقشاری احتیاج داره...شاید... نمی دونم خدا آخر عاقبت هممون رو به خیر کنه.... [ چهارشنبه 91/5/4 ] [ 5:25 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتاب خانه هایتان زندگی کنید.نخست از خود بپرسید: «برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟» سپس همچنانکه پیش تر می روید، بپرسید:«من برای کشورم چه کرده ام؟» واین پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که :«شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.» اما هرپاسخی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، هنگامیکه به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم هرکداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم: «من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام.» لویی پاستور(1865-1822) سلام.وبلاگم چهارسالهشد!البته چه چهارساله ای!دوسال رکود کامل داشتم!اما عیب نداره.دوباره اومدم وبا انرژی می خوام شروع کنم. برای اینکه دل وبلاگم نسوزه براش یه عکس تبریک گذاشتم.امیدوارم که با نظراتتون خوشحالم کنید.
[ یکشنبه 91/5/1 ] [ 6:44 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
خدا را شکر که مالیات می پردازم.این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم
[ یکشنبه 89/2/26 ] [ 11:50 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
سلام دوستان.امروز یهو یادم اومد که: من یه روزی وبلاگ داشتم و به این نتیجه رسیدم که خیلی وقته که بهش سر نزدم.بعد با خودم فکر کردم در مورد چی بنویسم گفتم بهتره در مورد کار همین روزا باشه.(خونه تکونی!) بعد کلی فکر کردم که چطور بنویسم که یاد جناب آقای سهراب افتادم و با اجازه ی ایشون یه دست خیلی خیلی ناچیز در شعر«قایقی خواهم ساخت» ایشون بردم.امیدوارم لذت ببرید:
[ شنبه 88/12/22 ] [ 7:27 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
دیروز سر کلاس نشسته بودم(بهتره بگم خوابیده بودم) که استاد گرام فیزیک با دادی بسیار بسیار دل نواز و گوش خراش گفتند تو...(و دیگر هیچ) من گفتم بله آقا با من بودبد؟ گفت بله شما تونستید مسئله ی اینشتین رو حل کنید؟(مسئله ی خیلی جالبیه اگه امام رضا بطلبه براتون پایین همین پست میذارم) گفتم «ما آقا؟آقا ما.... بله تونستیم حل کنیم مسئله ی خیلی ساده ای بود(آره جون عمش)» [ دوشنبه 88/10/28 ] [ 1:52 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
چند وقتی بود که سر خیابون می دیدمش.یه جورایی نظرم رو به خودش جلب کرده بود.یه روز دلم رو زدم به دریا و رفتم جلو.بهش گفتم سلام.اسم من....... هست.(آخه تو یه کتاب روانشناسی خونده بودم که برای برقراری ارتباط با دیگران،اول باید سلام کنیم و خودمون رو معرفی کنیم.) تا نگاهش به من افتاد،چند قدمی رفت عقب.شاید به این دلیل بود که هم من جنس مخالفش و هم سنم ازش بیشتر بود این کار رو کرد.بهش گفتم نترس کاری باهات ندارم فقط می خوام یه کم با هم دیگه صحبت کنیم.با صدایی آروم انگار که از ته چاه می اومد گفت:یه نفر با سن و سال تو چه کاری می تونه با من داشته باشه؟با خودم گفتم بچه راست میگه.اون فقط یه دختر بچه ی 12ساله بود.خودم هم نمی دونستم هنوز باهاش چی کار دارم.گفتم گردو شیشه ای چند؟گفت فکر نمی کنم برای خریدن گردو اومده باشی. خیلی تعجب کردم.آخه این از کجا فهمید که من گردو نمی خوام؟باخودم فکر کردم بهتره زودتر برم سر اصل مطلب تا فکرای بدی درموردم نکنه.گفتم برای چی اینجایی؟یهو جاخورد.انگار اصلا منتظر یه همچین سوالی نبود.با جدیت تمام گفت مگه نمی بینی، دارم گردو می فروشم! عجب دختر زرنگی بود.می خواست با این حرفش بهم بگه که متوجه منظوره اصلیت نشدم ولی من می دونستم که اون کاملا منظور منو درک کرده.به دستاش نگاه کردم و گفتم:می بینم که داری گردو می فروشی.ولی حیف این دستات نیست که سیاهشون می کنی؟با شنیدن حرفم سریع دستاش رو زیر لباسش قایم کرد و گفت:برای دیگران که کار نمی کنم،برای خودم و مامانمه.کار، کاره.من خیلی هم کارم رو دوست دارم.گفتم ولی توالان باید به فکر درس و مدرسه باشی نه چیز دیگه.درحالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:مامانم گفته،آدم باید خیلی وقت ها برای به دست آوردن یه چیز با ارزشاز خیلی چیزای با ارزش دیگه بگذره. با این جملش انگار تمام دنیا رو سرم خراب شدآخه من با این سن و سال هنوز معنی این جمله رو درک نمی کنم اما این دختر........... معصومه............. معصومه..............صدای پسرکی از اون طرف خیابون توجه دخترک رو که حالا می دونستم اسمش هم مثل خودش "معصومه" به خودش جلب کرد.معصومه به سرعت به سمت دیگه خیابون راه افتاد.وقتی دیدم داره میره،داد زدم: معصومه............ دخترک ایستاد و با اون چشمای سیاه رنگش بهم زل زد.گفتم:تو خیلی قلب مهربون و بزرگی داری.می تونم ازت بپرسم اون چیز با ارزش چیه؟ او در حالیکه که داشت ازمن دور می شد گفت:نمی تونم بگم.این یه رازه.فقط من می دونم و خدا.. معصومه با همون معصومیت قشنگش رفت و منو با یه دنیا سوالای بی جواب تنها گذاشت. ای کاش که بتونم دوباره ببینمش.شاید اون روز به من بگه که چه چیزی اینقدر با ارزشه که ارزشه خراب شدن بچه گیش رو داره. [ پنج شنبه 88/6/12 ] [ 3:4 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
شما را به نیک وبد چنانکه باید و شاید می آزماییم. انبیا35 خدایا... خیلی وقت دلم گرفته.خیلی وقته دلم می خواد و بشینم های های گریه کنم.خیلی وقته دلم می خواد درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم.نمی خوای بپرسی واسه چی و در مورد چی؟ بذار خودم برات میگم. هروقت که اتفاقی می افته یه اتفاق تلخ و ناجور و به قول خودمون نافرم، وقتی که میرم تو لک و از ته دلم آه میکشم یا از کوره در میرم و داد و فریاد میکنم و به زمین و زمان ناسزا میگم، مادرم بهم میگه :«پسر چرا کم آوردی؟چرا داری پیش خدا آبروریزی میکنی؟به روی خودت نیار اینا همش امتحانه....» وقتی اسم امتحان میاد،واقعا از دستت لجم میگیره .گاهی وقتا با خودم میگم: آخه مگه اینجا هم کلاس درسه؟ مگه خونه ماهم جلسه امتحانه؟ خدایا اصلا نمی فهمم تو چرا باید اینقدر سربه سر ما آدما بذاری؟چرا نمیذاری راحت زندگیمونو بکنیم؟اصلا واسه چی اینقدر امتحان میگیری؟نمره این امتحان به چه دردی میخوره؟آخ که چه قدر زندگی بدون امتحان قشنگه.چقدر زندگی بدون امتحان ساکت و بدون ترس و دلهره هست. اما انگار تو دلت نمیخواد زندگی،قشنگ و بی دلهره باشه. حالا این امتحانا به کنار.بدبختی اینه که من اصلا نمی دونم چه چیزهایی جز سوالای امتحانی هست و چه چیزایی نیست.منبع سوالای امتحانیت چیه؟زمان امتحان چقدره؟اصلا کی امتحان میگیری؟ به این چیزا که فکر میکنم باخودم میگم وای چقدر زندگی کردن سخته . اما خدایا کاشکی میشد توی این امتحانا یه تجدید نظری بکنی.منظورم اینه که کاش میشد اصلا امتحان نمی گرفتی. باور کن اگه این امتحانو از فاکتور زندگی ما آدما حذف بکنی طرفدارات از اینی که هست بیشتر میشه و کلی آدما رو خوشحال میکنی. میدونی، من خیلی با این امتحان گرفتنات مشکلی ندارم اما........ نمره آخرشه که منو عصبانی کرده! تو خودت میدونی که من از اون آدمای درسخون و شاگرد اول هستم ولی هیچ وقت نتونستم از این امتحانات با نمره ی عالی خارج بشم.مثلا همین چند وقت پیش بود که اون رو سر راه من قرار دادی.من خیلی خودم رو کنترل کردم تا ... ولش کن.تو که خودت میدونی چی شد واسه چی باید دوباره به یاد خودم بیارمش. فقط می دونی آخرش چی برام موند؟یه نمره تک از این امتحانو از دست دادن .... خدابا خودت به دادم برس.حداقل امتحانا رو برنمیداری، یه راه تقلب بذار. همون کنکورش هم اینقدر سفت و سخت نگرفته بودن که تو اینقدر محکم گیر دادی ول کن هم نیستی! شماهم از امتحانای خدا دلگیرید؟راستی شما میدونید منابع امتحان چیه یا راه تقلب رو بلدید؟ اگه میدونید منو هم بی نصیب نذارید... [ جمعه 88/4/19 ] [ 1:19 صبح ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
ایران و ایرانی [ دوشنبه 87/8/13 ] [ 4:33 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |