بالاخره دیروز بعد از 3هفته ی پرمشغله وقت استراحت پیدا کردم و تصمیم گرفتم برم خونه و تا فردا شب بخوابم.وقتی پام رسیدخونه،یه دفعه تلفن زنگ زد.گوشی رو برداشتم.
تا اومدم بگم علو،صدای بچه گانه ای از پشت تلفن شروع کرد یه ریز صحبت کردن:علو سلام خوبی؟چه عجب اومدی خونه!از بیست ونهم تا الان دارم زنگ میزنم خونتون ولی گوشی رو برنمیداشتی.کجا بودی؟مگه قرار نبود واسمون پازل بخری اونم پازل هزارتایی؟!...
دیم اگه چیزی نگم تافردا صبح حرف میزنه.پریدم وسط حرفشو گفتم:علی چته؟چرا اینقدر تند تند حرف میزنی؟کسی دنبالت کرده؟یه کم آروم تر حرف بزن ببینم چی میگی؟
- ... ببخشید..یادم رفت سلام بکنم!سلام.میگم مگه خودت قول نداده بودی که برامون پازل بخری؟چرا نخریدی؟حتما از ترس اینکه بیایم بزنیمت 3هفته خونه نبودی؟...
- پازل چیه؟من که یادم نمیاد به کسی قول داده باشم پازل بخرم.
علی در کمال عصبانیت و تعجب داد زد:مگه به من و فاطمه قول نداده بودی که اگرمعدلمون رو 20بشیم و به حرف مامان وبابامون گوش بدیم برامون پازل بخری اونم هزار تاییشو؟خیلی نامردی..به همین زودی یادت رفت؟
تازه 2هزاریم افتاد که موضوع ازچه قراره.توی اردیبهشت بود که مامانای علی وفاطمه ازدست شیطنت های اونا شاکی بودن.من اون موقع یه پازل هزارتایی داشتم که علی وفاطمه خیلی دوستش داشتن.منم ازاین موقعیت کمال استفاد رو بردم و گفتم اگه به حرف مامان و باباتون گوش بدینو معدلتون رو 20بشین براتون پازل میخرم.اما حالا از کجاپازل گیربیارم؟
- علو...پسرعمو... زنده ای؟!
- آهان حالا یادم اومد.... ولی من باید بدونم که مامان وباباتون ازتون راضی بودن یانه؟
- باشه حرفی نیست... مامااااااااااان.. پسرعمو میگه ازما راضی بودی یانه؟راضی بودی؟...... داشتی پسرعمو.. راضی بودن حالا دیگه چی؟
- مثل اینکه دیگه چاره ای ندارم.باشه فردا براتون میخرم.
- باید مثل هم باشه ها... میخوایم باهم مسایقه بذاریم.باشه؟
- باشه دیگه ولم میکنی می خوام برم بخوابم.
- برو بخواب.پس من به فاطمه زنگ میزنم میگم می خوای بخریهاااا... نزنی زیرش؟
-باشه... برو دیگه..
این دخترعمو وپسرعمو ی من ازهیچ کس حرف شنوی ندارن فقط یه کم به حرف من گوش میدن.علی وفاطمه باهم دخترخاله و پسرخاله هم هستن برای همین همه کاراشونو باهم انجام میدن و اشک ماهارو درمیارن!
بعد از چونه زدن بااین بچه شیطون رفتم تا یه کم استراحت کنم تازه بلند بلند هم باخودم حرف میزدم:
آخه من پازل هزارتایی از کجا بیارم؟اونم دوتا مثل هم!چه غلطی کردما...
وقتی توی جام دراز کشیدم باخودم فکرکردم که خدا چه کار سختی داره ها!باید جواب خوبی و بدی همه بنده هاش رو به یه شکلی بده.ساده تر بگم،بایدطوری بنده هاش رو مجازات کنه یا بهشون پاداش بده که همه راضی باشن.یعنی باید به قول هایی که داده سرموقع عمل کنه.درغیراین صورت داد یه سری از آدما درمیاد مثل این دوتا وروچک.اما عمل به قول خیلی سخته اونم سروقت......
ولی انگار کارماها سخت تره!خداکه ازپس هرکاری برمیاد وتمام صفات رو به صورت کامل داره.این ماییم که زیر قولمون میزنیم و به عهدمون وفا نمی کنیم.پس این ماییم که باید به قول هامون عمل کنیم تا داد خدا درنیاد!وای به روزی که خدا از دستمون فریاد بزنه......
خدایا!به ما کمک کن تا بتونیم به همه قول هایی که دادیم سرموقع عمل کنبم تاداد هیچ کس درنیاد...آمین