سه فاز بازار
سه فاز بازار دفتر دل نوشته ها وباورهای من
| ||
خدا را شکر که مالیات می پردازم.این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم
[ یکشنبه 89/2/26 ] [ 11:50 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
سلام دوستان.امروز یهو یادم اومد که: من یه روزی وبلاگ داشتم و به این نتیجه رسیدم که خیلی وقته که بهش سر نزدم.بعد با خودم فکر کردم در مورد چی بنویسم گفتم بهتره در مورد کار همین روزا باشه.(خونه تکونی!) بعد کلی فکر کردم که چطور بنویسم که یاد جناب آقای سهراب افتادم و با اجازه ی ایشون یه دست خیلی خیلی ناچیز در شعر«قایقی خواهم ساخت» ایشون بردم.امیدوارم لذت ببرید:
[ شنبه 88/12/22 ] [ 7:27 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
دیروز سر کلاس نشسته بودم(بهتره بگم خوابیده بودم) که استاد گرام فیزیک با دادی بسیار بسیار دل نواز و گوش خراش گفتند تو...(و دیگر هیچ) من گفتم بله آقا با من بودبد؟ گفت بله شما تونستید مسئله ی اینشتین رو حل کنید؟(مسئله ی خیلی جالبیه اگه امام رضا بطلبه براتون پایین همین پست میذارم) گفتم «ما آقا؟آقا ما.... بله تونستیم حل کنیم مسئله ی خیلی ساده ای بود(آره جون عمش)» [ دوشنبه 88/10/28 ] [ 1:52 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
چند وقتی بود که سر خیابون می دیدمش.یه جورایی نظرم رو به خودش جلب کرده بود.یه روز دلم رو زدم به دریا و رفتم جلو.بهش گفتم سلام.اسم من....... هست.(آخه تو یه کتاب روانشناسی خونده بودم که برای برقراری ارتباط با دیگران،اول باید سلام کنیم و خودمون رو معرفی کنیم.) تا نگاهش به من افتاد،چند قدمی رفت عقب.شاید به این دلیل بود که هم من جنس مخالفش و هم سنم ازش بیشتر بود این کار رو کرد.بهش گفتم نترس کاری باهات ندارم فقط می خوام یه کم با هم دیگه صحبت کنیم.با صدایی آروم انگار که از ته چاه می اومد گفت:یه نفر با سن و سال تو چه کاری می تونه با من داشته باشه؟با خودم گفتم بچه راست میگه.اون فقط یه دختر بچه ی 12ساله بود.خودم هم نمی دونستم هنوز باهاش چی کار دارم.گفتم گردو شیشه ای چند؟گفت فکر نمی کنم برای خریدن گردو اومده باشی. خیلی تعجب کردم.آخه این از کجا فهمید که من گردو نمی خوام؟باخودم فکر کردم بهتره زودتر برم سر اصل مطلب تا فکرای بدی درموردم نکنه.گفتم برای چی اینجایی؟یهو جاخورد.انگار اصلا منتظر یه همچین سوالی نبود.با جدیت تمام گفت مگه نمی بینی، دارم گردو می فروشم! عجب دختر زرنگی بود.می خواست با این حرفش بهم بگه که متوجه منظوره اصلیت نشدم ولی من می دونستم که اون کاملا منظور منو درک کرده.به دستاش نگاه کردم و گفتم:می بینم که داری گردو می فروشی.ولی حیف این دستات نیست که سیاهشون می کنی؟با شنیدن حرفم سریع دستاش رو زیر لباسش قایم کرد و گفت:برای دیگران که کار نمی کنم،برای خودم و مامانمه.کار، کاره.من خیلی هم کارم رو دوست دارم.گفتم ولی توالان باید به فکر درس و مدرسه باشی نه چیز دیگه.درحالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:مامانم گفته،آدم باید خیلی وقت ها برای به دست آوردن یه چیز با ارزشاز خیلی چیزای با ارزش دیگه بگذره. با این جملش انگار تمام دنیا رو سرم خراب شدآخه من با این سن و سال هنوز معنی این جمله رو درک نمی کنم اما این دختر........... معصومه............. معصومه..............صدای پسرکی از اون طرف خیابون توجه دخترک رو که حالا می دونستم اسمش هم مثل خودش "معصومه" به خودش جلب کرد.معصومه به سرعت به سمت دیگه خیابون راه افتاد.وقتی دیدم داره میره،داد زدم: معصومه............ دخترک ایستاد و با اون چشمای سیاه رنگش بهم زل زد.گفتم:تو خیلی قلب مهربون و بزرگی داری.می تونم ازت بپرسم اون چیز با ارزش چیه؟ او در حالیکه که داشت ازمن دور می شد گفت:نمی تونم بگم.این یه رازه.فقط من می دونم و خدا.. معصومه با همون معصومیت قشنگش رفت و منو با یه دنیا سوالای بی جواب تنها گذاشت. ای کاش که بتونم دوباره ببینمش.شاید اون روز به من بگه که چه چیزی اینقدر با ارزشه که ارزشه خراب شدن بچه گیش رو داره. [ پنج شنبه 88/6/12 ] [ 3:4 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
شما را به نیک وبد چنانکه باید و شاید می آزماییم. انبیا35 خدایا... خیلی وقت دلم گرفته.خیلی وقته دلم می خواد و بشینم های های گریه کنم.خیلی وقته دلم می خواد درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم.نمی خوای بپرسی واسه چی و در مورد چی؟ بذار خودم برات میگم. هروقت که اتفاقی می افته یه اتفاق تلخ و ناجور و به قول خودمون نافرم، وقتی که میرم تو لک و از ته دلم آه میکشم یا از کوره در میرم و داد و فریاد میکنم و به زمین و زمان ناسزا میگم، مادرم بهم میگه :«پسر چرا کم آوردی؟چرا داری پیش خدا آبروریزی میکنی؟به روی خودت نیار اینا همش امتحانه....» وقتی اسم امتحان میاد،واقعا از دستت لجم میگیره .گاهی وقتا با خودم میگم: آخه مگه اینجا هم کلاس درسه؟ مگه خونه ماهم جلسه امتحانه؟ خدایا اصلا نمی فهمم تو چرا باید اینقدر سربه سر ما آدما بذاری؟چرا نمیذاری راحت زندگیمونو بکنیم؟اصلا واسه چی اینقدر امتحان میگیری؟نمره این امتحان به چه دردی میخوره؟آخ که چه قدر زندگی بدون امتحان قشنگه.چقدر زندگی بدون امتحان ساکت و بدون ترس و دلهره هست. اما انگار تو دلت نمیخواد زندگی،قشنگ و بی دلهره باشه. حالا این امتحانا به کنار.بدبختی اینه که من اصلا نمی دونم چه چیزهایی جز سوالای امتحانی هست و چه چیزایی نیست.منبع سوالای امتحانیت چیه؟زمان امتحان چقدره؟اصلا کی امتحان میگیری؟ به این چیزا که فکر میکنم باخودم میگم وای چقدر زندگی کردن سخته . اما خدایا کاشکی میشد توی این امتحانا یه تجدید نظری بکنی.منظورم اینه که کاش میشد اصلا امتحان نمی گرفتی. باور کن اگه این امتحانو از فاکتور زندگی ما آدما حذف بکنی طرفدارات از اینی که هست بیشتر میشه و کلی آدما رو خوشحال میکنی. میدونی، من خیلی با این امتحان گرفتنات مشکلی ندارم اما........ نمره آخرشه که منو عصبانی کرده! تو خودت میدونی که من از اون آدمای درسخون و شاگرد اول هستم ولی هیچ وقت نتونستم از این امتحانات با نمره ی عالی خارج بشم.مثلا همین چند وقت پیش بود که اون رو سر راه من قرار دادی.من خیلی خودم رو کنترل کردم تا ... ولش کن.تو که خودت میدونی چی شد واسه چی باید دوباره به یاد خودم بیارمش. فقط می دونی آخرش چی برام موند؟یه نمره تک از این امتحانو از دست دادن .... خدابا خودت به دادم برس.حداقل امتحانا رو برنمیداری، یه راه تقلب بذار. همون کنکورش هم اینقدر سفت و سخت نگرفته بودن که تو اینقدر محکم گیر دادی ول کن هم نیستی! شماهم از امتحانای خدا دلگیرید؟راستی شما میدونید منابع امتحان چیه یا راه تقلب رو بلدید؟ اگه میدونید منو هم بی نصیب نذارید... [ جمعه 88/4/19 ] [ 1:19 صبح ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
ایران و ایرانی [ دوشنبه 87/8/13 ] [ 4:33 عصر ] [ وفا ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |